زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

سرباز کوچولو

دو ماهگی

دختر کوچولوی مامان دوماهگیت مباااااااااااارک دیروز برای واکسن دو ماهگیت با مامان جون رفتیم درمانگاه . بابایی هم یه چند لحظه ای اومد زود رفت چون باید میرفت سر کار.وقتی نوبت مون شد که بریم واکسنت رو بزنیم من آمادت کردم و به مامان جون گفتم پات رو بگیرن چون خودم نمیتونستم اینکا رو بکنم الهی بمیرم برات خیلی گریه کردی  بعدش هم رنگت پرید خیلی ترسیدیم خانم دکتر گفت یه چند لحظه بشینیم بعد که حالت بهتر شد بریم خدا روشکر زود خوب شدی اومدیم خونه تا ظهر هم خوب بودی ولی ظهر به بعد دیگه داشتی کم کم تب میکردی که به بابایی زنگ زدم که زودتر بیاد و برات قطره استامینوفن بگیره . وقتی خوردی خدا روشکر بهتر شدی ولی از دیشب تا حالا هر ...
19 اسفند 1393

52 روزگیت و مصادف شدن با...

سلام زهرای مامان امروز سومین سالگرد ازدواج منو بابایی بود . ناهار باهم رفتیم بیرون . فدات شم خیلی آروم بودی تو رستوران .فدات شم تو ثمره ی عشق مونی.خیلییییییییییییی دوست داریم.   ...
10 اسفند 1393

گردن گرفتن

سلام زهرا عسلی مامان مامان جون خاله ملیحه چهارشنبه بود که بهم یاد داد که چه جوری بخوابونمت که زودتر گردن بگیری تو رو خوابوند ولی هنوز نمی تونستی که گردنت رو بالا بگیری . خیلی برام جالب بود که دیشب خاله وجیهه هم میخواست بهم بگه که چه جوری بزارمت و خودش تورو وقتی خوابوند اینقد قشنگ گردنت رو گرفتی بالا و میچرخوندی مامان فدات شه روز به روز داری بزرگتر میشی ومن شاید تغییراتت رو زیاد حس نکنم وقتی خاله و عمه هات میبیننت میگن چقد بزرگ شدی. خدا رو صد هزار مرتبه شکر از این نعمتی که بهمون عطا کرد. فیلم ازت گرفتم ان شاالله وقتی بزرگ شدی میبینی. من و بابایی خیلی خیلی دوست داریم نفسسسسسسسسسسسس   ...
8 اسفند 1393

مراسم فرهنگسرا

فرشته کوچولوی مامان عیدت مبارک دیروز ولادت حضرت زینب (س) بود فرهنگسرا برنامه داشت و آقای کریمی به بابایی گفته بود که بره و کمک شون باشه منم با بابایی فتم همش میترسیدم که گریه کنی و نزاری بشینم ولی خداروشکر دختر خوبی بودی همش خواب بودی .چون آقای حیدری کاشانی از قم اومده بود و سخنران مراسم بود بعد که مراسم تموم شد لیلا گفت تورو بدم به حاج آقا که در گوشت اذون بگه من که روم نمیشد برم پیش استاد و بابایی هم میگفت که نمیره که بالاخره شوهر یکی از بچه ها رفت و  تو رو داد به حاج آقا. حاج آقا هم در گوشت اذان و اقامه گفت . ان شاالله زیر سایه و عنایت آقا بزرگ بشی و بشی سرباز آقا ...
6 اسفند 1393

چهل روزگی

  سلام قند عسلم الهی مامانی فدات شه که تو اینقد زود دوست داری حرف بزنی معمولا میگن بچه ها از چهل روزگی شون اقون میگن ولی شما چهل روز نداشتی که اقون گفتی اولین بار شک کردم گفتم شاید اشتباهی شنیدم ولی چند روز بعدش (حدودا 35یا 36 روزت بود) خونه مامان جون اینا وقتی داشتن باهات حرف میزدن اقون گفتی امروز چهل روزت شد عروسک مامان  خاله ملیحه امروز زودترازسرکار اومد و تو رو برد حموم . اینم عکسایی که بعد از حموم چهل روزگیت گرفتم خوشکل مامان . ببین چه ناز خوابیدی :     ...
28 بهمن 1393

یک ماهگی زهرا کوچولو

دختر کوچولوی من یک ماهگیت مبارککککککککککک الهی فدات شم یک ماه شد که تو خوشکل اومدی به دنیای منو و بابایی زندگی مون رو شیرین تر کردی . اینم یه چند تا عکس از  یک ماهگیت     خدا یا شکرت از این که این دختر ناز رو  بهمون دادی ...
18 بهمن 1393

سوراخ کردن گوش

سلام دخمل کوچولوی مامان دیشب با بابایی رفتیم گوشت رو سوراخ کردیم الهی بمیرم برات خیلی گریه کردی اشک منم رو درآوردی الهی فدات شم آقای دکتر وزنت هم کرد و که وزنت شده بود 3200 که دکتر گفت خوبه وزنت ولی هنوز خیلی کوچولو هستی که خودم فکر میکردم شیر برات کمه و باید شیر خشک بخوری که خداروشکر دکتر گفت خوبه وزنت. اینم چند تا عکس زهرا کوچولوی ما   دست و پاهای کوچولوت و من بگردم   ...
15 بهمن 1393

اولین روز گرفتن پستونک

فدات شم زهرای مامان  چند شبی هست که خیی بی قراری میکنی از غروب تا 11 یا 12 شب همش داری گریه میکنی چند شب پیش خیلی گریه می کردی  با بابایی و مامان جون بردیمت دکتر ولی چ.ن 8و نیم رسیدیم مطب دکتر دیگه رفته بود تو هم تو ماشین اروم شدی  خوابت برد ولی همین که رسیدیم خونه دوباره شروع کردی ما هم دیگه بردیمت درمانگاه و دکتر وقتی معاینه ات کرد گفت پر خوری کردی و من نباید زودتر از یک و نیم تا دو ساعت بهت شیر بدم  و هر وقت داری گریه میکنی بهت پستونک بدم ولی  هر کاری کردم پستونک نگرفتی تا دیشب که مامان بابایی و عمه هات اومده بود خونه مون دیدنی تو  وقتی عمه پستونک رو گداشت تو دهنت گرفتی و خوردی اینم عکسش ...
13 بهمن 1393

هفت روزگی

سلام زهرا کوچولوی مامان الهی فدات شم یک شنبه شب که مامان بابایی و عمو و عمه رضیه اومدن دیدنیت میگفتن که یه خورده زرد هستی . فردا بحش با خاله ملیحه و بابایی رفتین آزمایش تیروئید و بعدش هم رفتین آزمایش خون برای زردی ت که زردیت 13 بود غروب که بردیم به دکتر نشون دادیم دکتر گفت خدا روشکر نیاز نیست که بیمارستان بستری بشی و 48 ساعت توی خونه بزاریمت تو دستگاه اون شب که شما خیلی بی قراری کردی و من گفتم از صبح بزاریمت تو دستگاه از 7 صبح سه شنبه گذاشتیمت تا غروب چهارشنبه که حدودا 20 ساعت میشد من گفتم بریم دوباره آزمایش بدیم که اگه زردیت پایین اومده دستگاه رو پس بدیم و خودم پرهیز غذایی  کنم.که ...
25 دی 1393

صدور شناسنامه

دختر کوچولوی من بهت تبریک میگم دیروز بابایی رفت و شناسنامه ات رو گرفت .من اسم زهرا را رو از اول خیلی دوست داشتم ولی چون میدونستم بابایی اسم کوثر رو دوست داره میگفتم که اسمت رو بزاریم کوثر . بابایی میگه اول نوشته برای ثبت احوال که اسمت رو تو شناسنامه بنویسن کوثر ولی دوباره لحظه ی اخر گفته بنویسین زهرا که مسول اون بخش هم گفته دیگه حتما زهراست دیگه نمیشه دوباره اسم رو تغییر بدین که دیگه بابایی هم گفته نه دیگه تغییر نمیدم. تو از امروز دیگه هویت واقعی و قانونی پیدا کردی عزیز دل مامان اینم عکس اولین شناسنامه ات: ...
24 دی 1393