زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

سرباز کوچولو

خاطره زایمان

ادامه ی پست قبلی دکتر بیهوشی بهم گفت که میخواد از کمر به پایین بیهوشم کنه منم اصرار داشتم که بیهوش کامل بشم از یه لحاظ دوست داشتم که وقتی به دنیا میای صدای گریه ات رو بشنوم وهمون لحظه ببینمت ولی چون عوارض این بیهوشی هم زیاده هر چی گفتم که نکنه قبول نکرد و میگفت که چون شام خوردم نمیتونن بیهوش کاملم بکنن . منم به ناچار قبول کردم وقتی آمپول بیهوشی رو بهم زد یه چند دقیقه که شد بهم گفت پاهام رو تکون بدم منم تکون دادم یه خورده دیگه صبر کردن ولی من بازم پاهام حس داشت و جای تیغ جراحی رو کامل حس میکردم که دکتر بیهوشی گفت مجبوریم دیگه بیهوش کامل کنیم وقتی بهوش اومدم حدود ساعت 11 شب بود و منم تو ICU کلی التماس و داد وبیداد (که البت...
23 دی 1393

خاطره زایمان

سلام عزیزمامان تو پست قبلی گفتم که دکتر گفته فشارم رو کنترل کنم پنج شنبه بعد از ناها حدود ساعت 3:30 بود که فشارم رو گرفتم شده بود 16و مینیممش هم 10 خیلی ترسیدم با خاله ملیحه ات صحبت کردم گفت حتما زود برم اورژانس یه چکاپ بشم منم چون بابایی نبود و مامان جون و آقا هم رفته بودن بیمارستان عیادت خاله وجیهه تنها بودم تو خونه رفتم تو حیاط مامان جون اینا و یه خورده راه رفتم و دست و صورتم وشستم یه یک ربعی شد دوباره فشارم و گرفتم  شده بود14 رو 10 بازم بالا بود خالا ملیحه زنگ زد که اون بیاد دنبالم که ببردم دکتر که گفتم نه دیگه الان هادی میاد . وقتی بابایی اومد دیگه حاضر شدم که بریم دکتر دیگه مامان جون اینا هم از بیمارستان برگشته بودن و هی...
22 دی 1393

این روز های من13(درد و دل های مادر و دختر)

سلام نفس مامان خیلی وقته که میخوام از تغییراتم تو بارداری برات بنویسم ولی نمی دونم چرا جور نمیشد . من از اواخر ماه 4 که بودم حسابی باد کردم و هر کس منو میدید میگفت چرا اینجوری شدم که بعد از آزمایش هایی که دادم خیالم راحت شد که مشکل خاصی نیست و  ولی کم کم دیگه کسایی که خیلی وقت بود منون ندیده بودن حتی دیگه منو نمیشناختن و با عکس العمل های جالبی روبرو میشدم حتی یه چند روز پیش بود که تو فرهنگسرا یکی از مربی ها منو دیده و منو نشناخت که این برام طبیعی شده ولی نکته ی جالبش هم اینجاست که وقتی بهش میگفتم من فلانی ام هم باز باورش نمیشد و میگفت نه تو اون نیستی و از من اصرار و از اون هم انکار . بینی ام شده دو سه برابر قبل ،...
15 دی 1393

این روزهای من12(سیسمونی)

سلام  عسل مامان این پست رو چند بار نوشتم ولی نمیدونم چرا میپره و ثبت نمیشه . عزیزم بالاخره کمدت رو 2دی ماه بود که آوردن یعنی قرار بود که خیلی زودتر از اینا آماده بشه و ما سیسمونی بیاریم. ولی چون از یه دجا که سفارش کار دادیم بعد از 22روز معطلی کاری که بهمون نشون دادن اصلا اونی نبود که میخواستیم و ما دوباره رفتیم یه جا دیگه سفارش دادیم که بالاخره دیگه پنج شنبه آوردن و تا آخر شب هم داشتیم جابجا میکردیم و تختت رو  روی هم سوار کردیم . و وز بعدش مامان جون اینا قرار بود بیان  خونه مون که سیسمونیت رو بچینیم و که این کار رو هم جمعه با خاله وجیهه انجامش دادیم و لی چیدن عروسکا و اسباب بازی ها رو گذاشتم که دختر ...
6 دی 1393

این روزهای من11

سلام فرشته کوچولوی خودم چند روز پیش (10/9) که  وقت دکتر داشتم صدای قلب کوچولوت رو دوباره شنیدم و همه ی سختی های این روزهام از یادم رفت فدات بشه مامانت عزیزم فقط دکتر گفت که یه سونو بشی بهتره و منم قبول کردم که سونو بشم ولی عزیزم الان تو هفته ی 31 ام هستی و وزنت باید 1800 حداقل باشه ولی شما 1500 بودی خیلی ناراحت شدم به خاطر رژیم دیابتم وزن خودم هم 5 کیلو بیشتر اضافه نشده که دکتر گفت گوشت و لبنیاتم رو بیشتر کنم. همه وقتی فهمیدن که تو زیاد وزن نگرفتی کلی ناراحت شدن و دیگه قرار شد هر روز کباب و مغزیجات بخورم . پیش ماما هم رفتم که اونم گفت هر روز تخم مرغ بخورم که شما وزنت بیشتر بشه که من هر روز دارم صبحانه تخ...
15 آذر 1393

این روزهای من10(اولین پست در خونه ی خودمون)

سلام عزیز دل مامان فدات شم از پا قدم خوب تو خیلی زود خونه مون فروش رفت و یه خونه ی خوب نزدیکای خونه ی مامان جون اینا برامون پیدا شد . هر که میفهمید که داریم میریم خونه ی خودمون میگفت که بچه ات دختره که زود خونه دار شدید. بعد از یک ماه معطلی برای ساخت کابینت های آشپز خونه چون قرار بود ما دیگه از اول مهر خونه ی خومون باشیم ولی نشد دیگه و بلاخره تونستیم اول آبان دیگه اساس کشی کنیم .خدارو شکر همه چیز خوبه و برای اتاق تو هم کلی گشتیم تا یه کاغذ دیواری خوب و بچه گونه پیدا کنیم بازم خداروشکر خیلی خوب ازکار در اومد و هر که هم دید خوشش اومد. فدات شم دیگه با مامان جون اینا رفتیم تو کار خرید کمدت و یه خورده چیز هایی که بر...
26 آبان 1393

این روزهای من9

سلام عسل مامان خوبی مامانی؟ ببخشید که دیر به دیر میام وبلاگت رو آپ میکنم به خاطر اینکه اینترنت خونه خیلی وقته که تموم شده و چون میخواستیم از اینجا بریم و دیگه ان شاالله بریم خونه ی خودمون تمدید نکردیم این مدت هم از خونه مامان جون اینا مینوشتم. ان شاالله اگه خدا بخواد دیگه از اول آبان ماه خونه ی خودمون هستیم. حالا بریم سر حرفای خودمون فدات شم من عید غدیر که هفته ی پیش بود از پله ی در ورودی خونه مون افتادم زمین و خیلی ترسیدم که نکنه برای تو اتفاقی افتاده باشه که وقتی به خاله ملیحه  گفتم که این طوری شده و حالا چی کار کنم اونم گفت اگه تا فردا تکون هات کمتر شد یا اصلا تکون نخوردی حتما برم دکتر .تو هم الهی ...
27 مهر 1393

این روزهای من8(بستری شدنم در بیمارستان)

سلام دختر کوچولوی مامان توپست قبلی گفتم که قند خونم یه خورده بالاست و دکتر خودم گفته که برم پیش یه دکتر غدد . شب عید قربان(12/7) وقت دکتر محمدی داشتم همین که رفتم مطب منشی گفت آزمایشم رو بدم اون ببره پیش دکتر که اگه نیاز به بستری شدن دارم  دیگه تو مطب دکتر معطل نشم . منشی جواب آزمایشم رو برد پیش دکتر و با نامه ی بستری شدنم اومدم بیرون . که منم دیگه بعد از اینکه از مطب اومدم بیرون یه سر رفتم خونه و وسایلم جمع کردم و رفتم بیمارستان مجیبیان همون شب بستری شدم اولش خیلی برام سخت بود که انسولین بزنم ولی وقتی تو بیمارستان دیدم که خیلی های دیگه مثل من دیابت بارداری دارن که یا از اول بارداری داشتن یا از وسطای حاملگی ...
16 مهر 1393

این روزهای من7(اولین تکون خوردن)

سلام نفس مامان الهی فدات شم که امروز صبح برای اولین بار تکون خوردی . اولش متوجه نشدم بعدش چند بار دیگه این جوری شد که دیگه زنگ مامان جون زدم پرسیدم که چه جوریه تکون خوردن شما ،که مامانم هم گفتن که یادشون نیست. که دیگه منم گفتم که شاید خیالم رسیده . شد تا ظهر که یهو یه تکونی خوردی که دلم درد اومد که دیگه مطمئن شدم که تو خوشکلم هستی که داری برا مامان تکون میخوری. فورا بابا رو صداش زدم و توهم برا بابایی یه تکون خوردی الهی قربونت شم دخمل مامان. خیلی وقت بود منتظراین لحظه بودم که تکون خوردنت رو احساس کنم فدات شه مامان الهیییییییی دوست دارم یه دنیاااااااااااااااا ...
2 مهر 1393

این روزهای من6(مشخص شدن جنسیت)

سلام دخمل مامان الهی فدات شم دیشب معلوم شد که تو جیگر مامان دختریییییییی . الهی دردت بجونم بخوره خوشکل مامان بعد از اینکه جواب آزمایش قند رو گرفتم رفتم دکتر (16/6).دکتر گفت که چون قند خونم یه خورده بالا و پایین میشه بهتره برم پیش یه دکتر غدد و اینکه یه سونو گرافی سه بعدی هم بشم که خیالمون از اینکه شما سالمی راحت بشه .ما قرابود فرداش راهی مشهد بشیم که به دکتر گفتم اگه مشکلی نداره  من بعد از مسافرت برم سونو و دکتر غدد که دکتر گفت اگه مواظب باشم و چیز شیرین نخورم مشکلی نداره که مسافرت مون رو بریم . چون وقت قبلی نداشتیم دیشب بعد ازحدود 4ساعت انتظارنوبتم شد که برم داخل چون بابایی نمیتونست بیاد ...
27 شهريور 1393