زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

سرباز کوچولو

خاطره زایمان

1393/10/22 11:49
نویسنده : مامان
36 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزمامان

تو پست قبلی گفتم که دکتر گفته فشارم رو کنترل کنم پنج شنبه بعد از ناها حدود ساعت 3:30 بود که فشارم رو گرفتم شده بود 16و مینیممش هم 10 خیلی ترسیدم با خاله ملیحه ات صحبت کردم گفت حتما زود برم اورژانس یه چکاپ بشم منم چون بابایی نبود و مامان جون و آقا هم رفته بودن بیمارستان عیادت خاله وجیهه تنها بودم تو خونه رفتم تو حیاط مامان جون اینا و یه خورده راه رفتم و دست و صورتم وشستم یه یک ربعی شد دوباره فشارم و گرفتم  شده بود14 رو 10 بازم بالا بود خالا ملیحه زنگ زد که اون بیاد دنبالم که ببردم دکتر که گفتم نه دیگه الان هادی میاد . وقتی بابایی اومد دیگه حاضر شدم که بریم دکتر دیگه مامان جون اینا هم از بیمارستان برگشته بودن و هی بهمون اصرار میکردن که چقد زود میخوایم بریم خونه منم چون نمیخواستم نگران شون کنم هیچی نگفتم که میخوام برم بیمارستان برا چکاپ. با بابایی اومدیم خونه که من دفترچه بیمه م رو بردارم بریم بیمارستان. وقتی رفتم اول یه نوار قلب ازت گرفتن و چون خودم هم خیلی میترسیدم که برات خدای نکرده یه اتفاقی بیفته خیلی استرس داشتم که ماما بهم گفت تا آروم نشی فشارت رو نمیگیرم که بعد از چند دقیقه که آروم تر شدم فشارم رو هم گرفت که شده بود 12 روی8 دیگه همه نرمال بود ماما گفت با دکتر صحبت میکنم اگه گفت بری خونه برو . بعد که با خانم دکتر صحبت کرد خانم دکتر گفته بود که یه آزمایش آلبومیم بدم اگه مشکلی ندارم برم خونه و شنبه برم مطب پیشش. منم همون بیمارستان مجیبیان آزمایش دادم و رفتیم خونه مامان جون اینا تا جواب آزمایش آماده بشه منم چون یه خورده گشنه ام شده بود از ظهر یه چند تایی اسنک مونده بود یه دونه خوردم و میوه خوردم که از بیمارستان زنگ زدن که آزمایشم مثبت شده باید برم بیمارستان. بعد که رفتیم جواب آزمایش رو گرفتیم وقتی ماما دید گفت که باید بستری بشی و زنگ زد به خانم دکترم که اونم گفته بود که بستری بشم و خودش هم میاد برای اینکه زود سزارین بشم شما به دنیا بیای. من اینقد ترسیده بودم . زنگ زدم به ملیحه و گفتم دارم بستری میشم بازم به مامان جون اینا هم چیزی نگفتم که نگران نشن . برات روی آب زمزم کلی دعا و قرآن خونده بودم که کامت رو با آب زمزم باز کنیم میخواستم دعای ناد علی و جوشن کبیر هم بخونم که دیگه شما مهلت ندادی، به بابایی گفتم بره خونه دعای جوشن کبیر رو بخونه و آبو بیاره بیمارستان که میگفت یک ساعت کامل طول کشیده دعا رو کامل بخونه بیاد بیمارستان . منم وقتی که دیگه لباسام رو عوض کردن و رفتم تو بخش زایمان میخواستم بیان بهم سرم وصل کنن که گفتم اجازه بدین نماز رو بخونم بعد بیان برای سرم بقیه کارها . با بغض توی گلوم نمیدونی چه نمازی من خوندم خیلی ترسیده بودم دیگه ساعت 8:30 بود که سوزن بیهوشی رو بهم زدن .....

 

پسندها (1)

نظرات (0)