مامانی و بابایی
سلام عزیزم
این تقریباً اولین پستی هست که خودم دارم برات مینویسم. عزیزدلم! خیلی خوشحالم که خدا تو رو بهمون داد. الآن تقریباً دو هفته است که می دونم که تو رو دارم. برای همین می خوام خاطره اون روزی که اومدن تو رو فهمیدیم رو برات تعریف کنم. می خوام از اولین خاطره مشترک بین من و تو بابایی حرف بزنم. پس باید کمی صبور باشی تا برات خاطره رو تعریف کنم.
عزیز دلم که تو باشی! امسال که به اعتکاف رفتم اصلا حالم خوب نبود.من رو گذاشته بودن مسؤل انتظامات برای همین هر وقت که کارم تموم میشد میاومدم و میخوابیدم. حس و حال زیاد خوبی نداشتم. همین هم باعث شد که دو تا از دوستام که درجریان بودن که من و بابایی دیگه از خدا یه فرشته کوچولویی مثل تو رو میخوایم همه اش بهم بگن که یه خبرهای هست. واقعیتش تا اون موقع نمی دونستم که تو دیگه همراه من هستی. اما با این حال خیلی دلم روشن بود که تو رو دارم خیلی برات دعا کردم و تو رو از خدا خواستم. بعد از اعتکاف هم حس و حال چندانی برای انجام کاری نداشتم. دلم درد میکرد و احساس خستگی میکردم تا اینکه روز 31 اردیبهشت به اصرار خاله ملیحه و خاله وجیههات رفتم و از داروخانه یه بیبی چک خریدم. چند دقیقه بعد ازاستفاده از بیبی چک به کلی ناامید شده بودم. اما کم کم یه خط کم رنگ قرمز رنگ که داشت لحظه به لحظه پر رنگ تر می شد؛ امیدهای من و بابایی رو هم پررنگ تر کرد که تو رو داریم. لحظه قشنگ بود. بابایی کلی ذوق کرده بود. خدا رو شکر کردیم که خدا تو رو بهمون داده. اینم عکس بی بی چک
ادامه...