زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

سرباز کوچولو

این روزهای من9

سلام عسل مامان خوبی مامانی؟ ببخشید که دیر به دیر میام وبلاگت رو آپ میکنم به خاطر اینکه اینترنت خونه خیلی وقته که تموم شده و چون میخواستیم از اینجا بریم و دیگه ان شاالله بریم خونه ی خودمون تمدید نکردیم این مدت هم از خونه مامان جون اینا مینوشتم. ان شاالله اگه خدا بخواد دیگه از اول آبان ماه خونه ی خودمون هستیم. حالا بریم سر حرفای خودمون فدات شم من عید غدیر که هفته ی پیش بود از پله ی در ورودی خونه مون افتادم زمین و خیلی ترسیدم که نکنه برای تو اتفاقی افتاده باشه که وقتی به خاله ملیحه  گفتم که این طوری شده و حالا چی کار کنم اونم گفت اگه تا فردا تکون هات کمتر شد یا اصلا تکون نخوردی حتما برم دکتر .تو هم الهی ...
27 مهر 1393

این روزهای من8(بستری شدنم در بیمارستان)

سلام دختر کوچولوی مامان توپست قبلی گفتم که قند خونم یه خورده بالاست و دکتر خودم گفته که برم پیش یه دکتر غدد . شب عید قربان(12/7) وقت دکتر محمدی داشتم همین که رفتم مطب منشی گفت آزمایشم رو بدم اون ببره پیش دکتر که اگه نیاز به بستری شدن دارم  دیگه تو مطب دکتر معطل نشم . منشی جواب آزمایشم رو برد پیش دکتر و با نامه ی بستری شدنم اومدم بیرون . که منم دیگه بعد از اینکه از مطب اومدم بیرون یه سر رفتم خونه و وسایلم جمع کردم و رفتم بیمارستان مجیبیان همون شب بستری شدم اولش خیلی برام سخت بود که انسولین بزنم ولی وقتی تو بیمارستان دیدم که خیلی های دیگه مثل من دیابت بارداری دارن که یا از اول بارداری داشتن یا از وسطای حاملگی ...
16 مهر 1393

این روزهای من7(اولین تکون خوردن)

سلام نفس مامان الهی فدات شم که امروز صبح برای اولین بار تکون خوردی . اولش متوجه نشدم بعدش چند بار دیگه این جوری شد که دیگه زنگ مامان جون زدم پرسیدم که چه جوریه تکون خوردن شما ،که مامانم هم گفتن که یادشون نیست. که دیگه منم گفتم که شاید خیالم رسیده . شد تا ظهر که یهو یه تکونی خوردی که دلم درد اومد که دیگه مطمئن شدم که تو خوشکلم هستی که داری برا مامان تکون میخوری. فورا بابا رو صداش زدم و توهم برا بابایی یه تکون خوردی الهی قربونت شم دخمل مامان. خیلی وقت بود منتظراین لحظه بودم که تکون خوردنت رو احساس کنم فدات شه مامان الهیییییییی دوست دارم یه دنیاااااااااااااااا ...
2 مهر 1393

این روزهای من6(مشخص شدن جنسیت)

سلام دخمل مامان الهی فدات شم دیشب معلوم شد که تو جیگر مامان دختریییییییی . الهی دردت بجونم بخوره خوشکل مامان بعد از اینکه جواب آزمایش قند رو گرفتم رفتم دکتر (16/6).دکتر گفت که چون قند خونم یه خورده بالا و پایین میشه بهتره برم پیش یه دکتر غدد و اینکه یه سونو گرافی سه بعدی هم بشم که خیالمون از اینکه شما سالمی راحت بشه .ما قرابود فرداش راهی مشهد بشیم که به دکتر گفتم اگه مشکلی نداره  من بعد از مسافرت برم سونو و دکتر غدد که دکتر گفت اگه مواظب باشم و چیز شیرین نخورم مشکلی نداره که مسافرت مون رو بریم . چون وقت قبلی نداشتیم دیشب بعد ازحدود 4ساعت انتظارنوبتم شد که برم داخل چون بابایی نمیتونست بیاد ...
27 شهريور 1393

این روزهای من5(صدای قلب کوچولوت)

سلام عروسک مامان الهی فدات شم دیروز با مامان جون رفتیم دکتر صدای قلبت رو برای اولین بارشنیدم الهی دردت بخوره بجونم.من اولش متوجه نشدم ولی مامان جون زودتر شنید یه ذوقی کردن که دکتر فکر کرد که شاید تو نوه ی اولشون باشی که گفتیم نه تو چهارمین نوه هستی. فدات شم دکتر گفت برم یه آزمایش قند بدم احتمالا قندم بالا باشه و دیگه باید خیلی مراعات کنم تو غذا خوردنم. دعا کن که مشکلی پیش نیاد . الهی فدات شم داری روز به روز بزرگتر میشی و من دیگه هیچ کدوم از شلوار هام دیگه اندازه ام نیستند ،که دیروز بعد از دکتر رفتیم شلوار بارداری خریدیم. بی نهایت دوست دارم خوشکل مامان. بوسسسسسسسسسسسسسس ...
2 شهريور 1393

این روزهای من4

سلام عزیزم خوبی؟ فدات شم از امروز بابایی داره میره حوزه .هم من و هم بابایی خیلی دوست داشتیم که بابایی تو امتحان حوزه قبول بشه و بره علوم دینی رو دنبال کنه که خدارو شکر خدا هم خواست و امروز روز اول کلاس بابایی هست . حالا برای من خیلی سخته چون به بابات تو خونه خیلی عادت کردم و زیاد بیرون رفتنش رو دوست ندارم و وقتایی که نیست خیلی احساس تنهایی میکنم. ولی دیگه چاره ای نیست باید خودم با شرایط جدید عادت بدم . راستی عسلم اینقد پاقدمت خوب بود که بعد از چند ماه که دنبال مشتری برای آپارتمان مون بودیم یه مدتی هست که یه مشتری خوب پیدا کردیم و ان شاالله تو این هفته خونه مون رو میفروشیم و یه واحد نزدیک تر به خونه مامان جون اینا میگیریم که و...
18 مرداد 1393

این روزهای من3

سلام نفس مامان عزیزم ببخشید که دیر به دیر میام و مینویسم برات .دلیلش هم اینکه اصلا حالم خوب نیست روزهای خیلی خوبی رو پشت سر نمیگزارم.ولی از خدا میخوام که تو صحیح و سالم باشی نفسمممممممممم منو و بابایی خیلییییییییییی دوست داریم. ...
1 مرداد 1393

این روزهای من2

سلام عروسک مامان خوبی فدات شم؟ هفته ی پیش رفتم پیش مامای همراه که زن عمو سعیده معرفی کرده بودن.خیلی ازش خوشم اومد خیلی خوش برخورد مهربون بود.اون برام کلی آزمایش نوشت و بهم پیشنهاد کرد که دکترم رو عوض کنم منم قرار شد ازمایش ها رو انجام بدم و این دفعه برم پیش یه دکتر دیگه .از چند نفر در مورد کار دکتری که بهم معرفی کرده بود پرسیدم هیچ کس ازش خبری نداشت که دیگه به خاله ملیحه گفتم بره از تو بیمارستان از همکارای بخش زایمان از کار خانم دکتر بپرسه که اونها همه گفتن بودن که دکتر خوبیه.خلاصه اینکه دیگه دوشنبه ای که گذشت رفتم ازمایش که خداروشکر مشکلی نداشتم همش میترسیدم که قندم بالا باشه و یهو قند حاملگی بگیرم که...
16 تير 1393

این روز های من1

سلام عزیزم خوبی عسلم ؟ من دیروز اخرین امتحانم رو هم دادم خداروشکر این ترمم به خوبی تموم شد ولی به جز دوتا امتحان اولم که خیلی حالم بد بود و قرار نبود اصلا برم امتحان بدم ولی بقیه رو دیگه خداروشکر حالم بهتر شده بود  تقریبا میشه گفت که همه رو خوب دادم ولی برا زبان تخصصی خیلی میترسم دعا کن برام مامانی که دیگه نخواسته باشم ترم بعد بگیرم. منو و بابایی خیلی دوست داریم خوشکلم   ...
31 خرداد 1393