زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
زهرازهرا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

سرباز کوچولو

این روزهای من10(اولین پست در خونه ی خودمون)

سلام عزیز دل مامان فدات شم از پا قدم خوب تو خیلی زود خونه مون فروش رفت و یه خونه ی خوب نزدیکای خونه ی مامان جون اینا برامون پیدا شد . هر که میفهمید که داریم میریم خونه ی خودمون میگفت که بچه ات دختره که زود خونه دار شدید. بعد از یک ماه معطلی برای ساخت کابینت های آشپز خونه چون قرار بود ما دیگه از اول مهر خونه ی خومون باشیم ولی نشد دیگه و بلاخره تونستیم اول آبان دیگه اساس کشی کنیم .خدارو شکر همه چیز خوبه و برای اتاق تو هم کلی گشتیم تا یه کاغذ دیواری خوب و بچه گونه پیدا کنیم بازم خداروشکر خیلی خوب ازکار در اومد و هر که هم دید خوشش اومد. فدات شم دیگه با مامان جون اینا رفتیم تو کار خرید کمدت و یه خورده چیز هایی که بر...
26 آبان 1393

این روزهای من9

سلام عسل مامان خوبی مامانی؟ ببخشید که دیر به دیر میام وبلاگت رو آپ میکنم به خاطر اینکه اینترنت خونه خیلی وقته که تموم شده و چون میخواستیم از اینجا بریم و دیگه ان شاالله بریم خونه ی خودمون تمدید نکردیم این مدت هم از خونه مامان جون اینا مینوشتم. ان شاالله اگه خدا بخواد دیگه از اول آبان ماه خونه ی خودمون هستیم. حالا بریم سر حرفای خودمون فدات شم من عید غدیر که هفته ی پیش بود از پله ی در ورودی خونه مون افتادم زمین و خیلی ترسیدم که نکنه برای تو اتفاقی افتاده باشه که وقتی به خاله ملیحه  گفتم که این طوری شده و حالا چی کار کنم اونم گفت اگه تا فردا تکون هات کمتر شد یا اصلا تکون نخوردی حتما برم دکتر .تو هم الهی ...
27 مهر 1393

این روزهای من8(بستری شدنم در بیمارستان)

سلام دختر کوچولوی مامان توپست قبلی گفتم که قند خونم یه خورده بالاست و دکتر خودم گفته که برم پیش یه دکتر غدد . شب عید قربان(12/7) وقت دکتر محمدی داشتم همین که رفتم مطب منشی گفت آزمایشم رو بدم اون ببره پیش دکتر که اگه نیاز به بستری شدن دارم  دیگه تو مطب دکتر معطل نشم . منشی جواب آزمایشم رو برد پیش دکتر و با نامه ی بستری شدنم اومدم بیرون . که منم دیگه بعد از اینکه از مطب اومدم بیرون یه سر رفتم خونه و وسایلم جمع کردم و رفتم بیمارستان مجیبیان همون شب بستری شدم اولش خیلی برام سخت بود که انسولین بزنم ولی وقتی تو بیمارستان دیدم که خیلی های دیگه مثل من دیابت بارداری دارن که یا از اول بارداری داشتن یا از وسطای حاملگی ...
16 مهر 1393

این روزهای من7(اولین تکون خوردن)

سلام نفس مامان الهی فدات شم که امروز صبح برای اولین بار تکون خوردی . اولش متوجه نشدم بعدش چند بار دیگه این جوری شد که دیگه زنگ مامان جون زدم پرسیدم که چه جوریه تکون خوردن شما ،که مامانم هم گفتن که یادشون نیست. که دیگه منم گفتم که شاید خیالم رسیده . شد تا ظهر که یهو یه تکونی خوردی که دلم درد اومد که دیگه مطمئن شدم که تو خوشکلم هستی که داری برا مامان تکون میخوری. فورا بابا رو صداش زدم و توهم برا بابایی یه تکون خوردی الهی قربونت شم دخمل مامان. خیلی وقت بود منتظراین لحظه بودم که تکون خوردنت رو احساس کنم فدات شه مامان الهیییییییی دوست دارم یه دنیاااااااااااااااا ...
2 مهر 1393

این روزهای من6(مشخص شدن جنسیت)

سلام دخمل مامان الهی فدات شم دیشب معلوم شد که تو جیگر مامان دختریییییییی . الهی دردت بجونم بخوره خوشکل مامان بعد از اینکه جواب آزمایش قند رو گرفتم رفتم دکتر (16/6).دکتر گفت که چون قند خونم یه خورده بالا و پایین میشه بهتره برم پیش یه دکتر غدد و اینکه یه سونو گرافی سه بعدی هم بشم که خیالمون از اینکه شما سالمی راحت بشه .ما قرابود فرداش راهی مشهد بشیم که به دکتر گفتم اگه مشکلی نداره  من بعد از مسافرت برم سونو و دکتر غدد که دکتر گفت اگه مواظب باشم و چیز شیرین نخورم مشکلی نداره که مسافرت مون رو بریم . چون وقت قبلی نداشتیم دیشب بعد ازحدود 4ساعت انتظارنوبتم شد که برم داخل چون بابایی نمیتونست بیاد ...
27 شهريور 1393

این روزهای من5(صدای قلب کوچولوت)

سلام عروسک مامان الهی فدات شم دیروز با مامان جون رفتیم دکتر صدای قلبت رو برای اولین بارشنیدم الهی دردت بخوره بجونم.من اولش متوجه نشدم ولی مامان جون زودتر شنید یه ذوقی کردن که دکتر فکر کرد که شاید تو نوه ی اولشون باشی که گفتیم نه تو چهارمین نوه هستی. فدات شم دکتر گفت برم یه آزمایش قند بدم احتمالا قندم بالا باشه و دیگه باید خیلی مراعات کنم تو غذا خوردنم. دعا کن که مشکلی پیش نیاد . الهی فدات شم داری روز به روز بزرگتر میشی و من دیگه هیچ کدوم از شلوار هام دیگه اندازه ام نیستند ،که دیروز بعد از دکتر رفتیم شلوار بارداری خریدیم. بی نهایت دوست دارم خوشکل مامان. بوسسسسسسسسسسسسسس ...
2 شهريور 1393

این روزهای من4

سلام عزیزم خوبی؟ فدات شم از امروز بابایی داره میره حوزه .هم من و هم بابایی خیلی دوست داشتیم که بابایی تو امتحان حوزه قبول بشه و بره علوم دینی رو دنبال کنه که خدارو شکر خدا هم خواست و امروز روز اول کلاس بابایی هست . حالا برای من خیلی سخته چون به بابات تو خونه خیلی عادت کردم و زیاد بیرون رفتنش رو دوست ندارم و وقتایی که نیست خیلی احساس تنهایی میکنم. ولی دیگه چاره ای نیست باید خودم با شرایط جدید عادت بدم . راستی عسلم اینقد پاقدمت خوب بود که بعد از چند ماه که دنبال مشتری برای آپارتمان مون بودیم یه مدتی هست که یه مشتری خوب پیدا کردیم و ان شاالله تو این هفته خونه مون رو میفروشیم و یه واحد نزدیک تر به خونه مامان جون اینا میگیریم که و...
18 مرداد 1393